خیلی قشنگه
کودکی به پدرش گفت: «پدر، دیروز سر چهارراه حاجی فیروز را دیدم
بیچاره! چه اداهایی از خودش در می آورد تا مردم به او پول بدهند،
ولی پدر ، من خیلی از او خوشم آمد ، نه به خاطر
اینکه ادا در می آورد و می رقصید ، به خاطر اینکه چشم هایش خیلی شبیه تو بود ...
بیچاره! چه اداهایی از خودش در می آورد تا مردم به او پول بدهند،
ولی پدر ، من خیلی از او خوشم آمد ، نه به خاطر
اینکه ادا در می آورد و می رقصید ، به خاطر اینکه چشم هایش خیلی شبیه تو بود ...
از فردا،مردم حاجی فیروز را با عینک دودی سر چهارراه می دیدند ... :(
+ نوشته شده در شنبه سی ام آذر ۱۳۹۲ ساعت 13:41 توسط alireza
|
سلام من علیرضا هستم من 13سالمه من این وبلاگ رو برای سرگرمی خودم راه انداختم امیدوارم خوشتان بیاید.